وارش اسپرت – تارنمای هواداران داماش گیلان: کودکی گرسنه و تشنه در حالی که باران تمامی لباس های او را خیس کرده بود، پس از عبور از مسیری پر پیچ و خم مه آلود، همراه با آکوردی از صدای بوف و زوزه گرگ در حالی که پای او تا مچ در گل فرو رفته بود، وارد کلبه پر از دود و دمی می شود…
چشم، چشم را نمی بیند، آب از سر و صورت او می چکد. موهای خیسش، چشم های درشت مشکی او را پوشانده است! دندان هایش از شدت سرما بهم می خورند، حتی در درون چهار دیواری آتش هیزمی افروخته نشده است، تا لباس هایش را خشک کند حتماً کار بسیار واجبی دارد! از حاضرین در کلبه که عموماً ژنده پوش و ژولیده هستند، سراغ پدر خود را می گیرد زیرا شخصی مدعی شده که او فرزندش است، عده ای پاسخ او را نمی دهند، عده ای او را مورد تمسخر قرار می دهند، عده ای بجای پاسخ به او لگد اندازی می کنند! عده ای از دو طرف شال گردن او را می کشند تا او احساس خفگی کند ! نه از نان خشک خبری هست نه از یک جرعه آب و عده ای آب حاصل از نشت سقف ترک خورده را در پیاله ای از جنس حلبی زنگار زده جمع آوری می کنند، اما نه با هدف رفع تشنگی او، بلکه قصد دارند تا با آن کودک را بیش از پیش خیس کنند!
موش ها و سوسک ها از در و دیوار چهار دیواری بالا می روند اما کسی کاری به کار آنها ندارد، این حیوانات موزی گاهاً در مسیر حرکت خود سعی در جویدنِ البسه وصله زده کودک دارند!
نهیب باد از میان در و پنجره چوبی و پوسیده کلبه شنیده می شود و با خشونت هرچه تمام تر شعله بی رمق شمع های به ته کشیده شده را خاموش می نماید، فانوسی روشن است اما نوری که محیط را روشن کند نیست چه برسد به روشن کردن فتیله امید در دل فرزند!
در گذشته نه چندان دور از کنار کلبه، رود خروشانی جاری بود که به تدریج آب رود خشکید و ماهیان آن تلف شدند؛ در این بین چند جوانمرد سینه سپر کرده تا این کودک به سرنوشت آن رود دچار نشود، تنها دلیل همکاری آنها شرافت و غیرتشان است ولاغیر، الباقی سنگ اندازی را شروع می کنند تا جوانمردان را از هدفشان منصرف کنند اما تصمیم گرفته شده بود و چون نیت قلبی است در آن تردیدی جایز نیست. در حالی که جوانمردان محافظ او هستند، کودک در گوشه تاریک و نمور این فضا شخصی را می بیند که همراه با عده ای سیاهپوش در حال بازی است…
شاید او پدرش باشد، آهسته و آرام به آنها نزدیک می شود، آن مرد خود را پدر کودک معرفی می کند و حامیان او را مورد لطف قرار می دهد! آنها خیلی زود پدر کودک را باور می کنند و تصور می کنند او دلسوزترین پدر دنیاست. پدر به کودک می گوید که مشغول بازی شطرنج است! کودک چهره پدر را بخوبی نمی بیند و بر روی میز مستطیلی که تنها سه پایه دارد، فقط صفحه شطرنج را تشخیص می دهد اما شاه و وزیری نمی بیند!
در این بازی، شاه و وزیر جای خود را به آدمکهای دیگری داده اند!؟ اما چرا پدر او را در آغوش نمی گیرد ؟! در چشم بر همزدنی صدای مهیب صاعقه و برق آسمان باعث روشن شدن لحظه ای کلبه می شود، آری در روی صفحه شطرنج، تاس قرمز رنگی به چرخش در می آید، در قمار جادوگر پیر، کودک فروخته می شود… او نه پدر بود و نه شطرنج باز!
آدمک هایی با شنل های سیاه کلاهدار دست کودک را گرفته و جوانمردان را یکی پس از دیگری مورد هجوم، تحقیر و تخریب شخصیت قرار می دهند! در این بین معلوم نیست ، چه کسی خودی است و چه کسی غریبه! شاید تعدادی از محافظان کودک از این واقعه درس عبرت گیرند و شاید هم عده ای مجدداً اغفال گردند اما نباید بازیچه جادوگر پیر شوند، نباید یک اشتباه را چند بار تکرار کنند، بعید نیست تا مسائل خارج از کلبه در میان باشد؛ او از کودکان جهت رسیدن به مطامع خود استفاده ابزاری می کند، برای او کودک مفهومی ندارد او از تبار دیگریست.
قاصدک های زیادی با رنگ تیره در کلبه وجود دارند، کودک در حالی که بر روی کف چوبی کشیده می شود و لحظه به لحظه بر گستردگی سوراخ های شلوارک او افزوده می شود، قصد دارد یکی از آنها را بگیرد شاید خبری از پدر او داشته باشند، اما هر بار چکه ای آب و یا شلاق باد، قاصدک را از دستان کوچک او می ربایند!
جوانمردان با خون و دل اجازه بردن کودک را نمی دهند، اگرچه کودک آزرده شده است اما همچنان خنده شیرین کودکانه بر لب دارد و همراه با دوستدارانش می گوید: من دوباره بر می گردم… او همچنان بدنبال قاصدک سفید است، شاید که در شهر باران سیل نیاید، شاید باران سبب رونق رودخانه گردد و آسیاب ها به حرکت درآیند، شاید دوباره ماهیان در رودخانه قدیمی شهر طنازی کنند، شاید ابرهای تیره کنار روند و گلهای آفتابگردان، رنگ خورشید را ببینند… شاید کلاغ سیاه از این سرزمین مهاجرت کند و آواز پرندگان مجدداً شنیده شود.
زیر باران باید رفت
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد ، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
{ سهراب سپهری }
یادداشت: پیمان ذوقی ( RASHTBOY)
وارش اسپرت – تارنمای هواداران داماش
ثبت ديدگاه