* نامه يك استاد دانشگاه گيلاني به دكتر نوبخت *
جناب آقاي دكتر نوبخت
اينجانب بعنوان يك استاد جامعه شناسي دانشگاه و نيز بعنوان يك گيلاني با شما سخن مي گويم. وظيفه يك جامعه شناس بيان علمي واقعيت هاي جامعه به سياستمداران است. مي خواهم امروز كمي درباره واقعيت هاي مردمان گيلان جامعه ايران با شما سخن بگويم. واقعيت هاي منطقه گيلان چيزي است كه مي دانم حداقل شما به خوبي از آن آگاه هستيد. در تمامي سالهاي گذشته همواره محروميت منطقه گيلان تحت الشعاع وضعيت اقليمي آن قرار گرفته است. هر مسئولي كه به گيلان آمده با رويي گشاده وضعيت سرسبزي گيلان را پاسخي به مطالبات گيلانيان دانسته است. از وضعيت مناسب استان سخن گفته شده است. بدين ترتيب، در حالي كه استان هاي ديگر گام به گام در جهت تحقق مطالبات مردم خود حركت كرده اند استان گيلان روز به روز در مسير عقب گرد حركت نموده است. در اين زمينه به چند تجربه شخصي خود اشاره مي كنم.
نمونه نخست، سفر من به شهر تبريز در سال 1386 بود كه از عابري جوياي آدرس ساعت شهرداري تبريز شدم. بمن گفت پس از سومين زيرگذر به ساختمان شهرداري مي رسيد. جالب بود! سومين زيرگذر! ما كه در كل شهر رشت حتي يك زيرگذر نداريم چه رسد به سومينش، چرا؟ جالب تر از واقعيت مادي پل زيرگذر، واقعيت ذهني و افق ديد هموطنان آذري زبان نازنين من بود كه در اين سالها همواره از محروميت آذربايجان سخن گفته اند و من چه از طريق ايميل و چه از طريق دانشجويان تبريزي ام بدان آگاه شده ام. البته من نيز بيكار ننشستم و از سرسبزي و رفاه! استان خودم، گيلان، برايشان گفتم كه خب معلوم بود بدان قانع نمي شوند. دليل قانع نشدن آنها روشن بود: آنها اصلا خودشان را با ما قياس نمي كردند كه قانع شوند. مبناي مقايسه و تعريف محروميت و رفاه از نظر آنان نه گيلان بلكه استان هايي مانند اصفهان و خراسان بود و استان گيلان؟ چگونه چنين واقعيتي رخ داده است در حالي كه من هميشه در كلاس هاي درس تاريخ اجتماعي ايران خود از رشت و تبريز بعنوان كانال هاي ورود انديشه هاي جديد به ايران سخن گفته ام و اين دو شهر را نگاهداران بحق * مشروطيت در ايران دانسته ام و دليرمردان مقاومت در برابر تهاجم همسايه! تجاوزگر شمالي مان؟ دانسته ام. اينها كه گفته ام واقعيت بوده و مرا خيالي نيست بابت آنها، اما واقعيتي ديگر مرا آزار مي دهد: چرا ما گيلانيان چنين عقب مانديم؟
نمونه دوم، به دو سفر من به شهر نمك آبرود مازندران بر مي گردد. بار اول در سال 1384 بدانجا رفتم كه تازه در حال ساختن آنجا بودند و جز تله كابين البته رو به اتمام آن چيز ديگر در آن مجتمع به چشم نمي خورد. اما وقتي بار دوم در سال 1389 بدانجا رفتم با يك شهرك جديد و مجهز به برج هايي روبرو شدم كه بسياري از آن برج ها در مركز استان گيلان، يعني شهر رشت، هم وجود نداشت. وقتي به ساخت و سازهاي انجام شده در يك محوطه صرفا كوهپايه اي و به تغييرات انجام شده در حد واسط ميان اين دو سفر من توجه شود (5 سال) و آن را با اتفاقاتي مقايسه كنيم كه ممكن است بطور همزمان در مجموعه منطقه گيلان، شهر رشت، انزلي و فومن با دو مجموعه توريستي ماسوله و قلعه رودخان رخ دهد، تازه متوجه مي شويم كه چه بر سر گيلان آمده و ما در اين سالها كجا بوده ايم.
نمونه سوم و آخر، به محل كار خودم در گروه علوم اجتماعي دانشگاه گيلان برمي گردد كه از حدود اواخر دهه 1360 تشكيل شده و يكي از گروههاي باسابقه و قديمي جامعه شناسي پس از انقلاب مي باشد. به تازگي بواسطه دوستي از وضعيت گروه علوم اجتماعي دانشگاه يزد اطلاع يافتم كه در سال 1378 تأسيس شده است، يعني يك دهه پس از تأسيس گروه علوم اجتماعي دانشگاه گيلان. اما جالب است بدانيد كه گروه علوم اجتماعي يزدي ها داراي 3 رشته تحصيلي در مقطع كارشناسي، دو رشته تحصيلي در مقطع كارشناسي ارشد و اخذ مقطع دكتري در مهر امسال مي باشند. در حالي كه گروه علوم اجتماعي دانشگاه گيلان كه من از سال 1375 تاكنون بعنوان دانشجو و استاد در آن عضويت و شناخت دارم (حدود 17 سال) در تمام اين مدت تنها از يك رشته در مقطع كارشناسي و يك رشته در مقطع كارشناسي ارشد برخوردار بوده است. حتي مقطع دكتراي مان نيز چندي پيش از دست مان رفت نمونه يزد دانشگاهي از يك منطقه آب و هوايي خشك است. براي شما دانشگاه مازندران را مثال مي زنم كه گروه علوم اجتماعي آن داراي چند رشته تحصيلي در مقطع كارشناسي، سه رشته تحصيلي در مقطع كارشناسي ارشد و دو سال سابقه مقطع دكتري بهمراه يك مجله علمي ـ پژوهشي است. اما ما چه؟ ما حتي مجوز مجله علمي ـ پژوهشي كه يك انجمن علمي طبق قرار قبلي به ما داده بود بدليل رايزني قوي تر به دانشگاه مازندران و كاشان! واگذار كرديم. چه چيز عامل اين عقب ماندگي است؟ مسأله به كيفيت هاي فردي اشخاص برمي گردد يا موانع ساختاري؟
در نزد مردمان گيلان، نظريه رايج و مسلطي براي پاسخ بدين پرسش وجود دارد: آب و هوا و موقعيت شرجي گيلان باعث سستي اراده و كرختي طبيعت مردم گيلان مي شود كه انگيزه رشد و پيشرفت را از آنان سلب مي نمايد. آبشخور چنين ديدگاهي، نظريه شيوه توليد آسيايي است كه بطلان آن كار سخت و دشواري نيست. اگر آب و هوا باعث سستي اراده و طبيعت مردمان گيلان مي شود پس چرا وضعيت همسايه شرقي ما، مازندران، كه در اقليمي مشابه ما زندگي مي كنند، اين چنين نيست. برخي ديگر مي گويند فاصله مازندران با تهران كوتاهتر است. خب اگر به مسافت كوتاه است اين مسافت كوتاه شده، نه اينكه بطور طبيعي چنين بوده است. تازه مسافت با تبريز و اصفهان و مشهد چگونه توجيه مي شود. حتي كافي است به وضعيت توسعه استان اردبيل توجه كنيم. چرا گيلان و مازندران برغم داشتن اقليمي مشابه از وضعيت توسعه يافتگي متفاوتي برخوردارند. واقعيت اين است كه پرسش از عقب افتادگي هنوز در ميان ما ايرانيان به سنت فكري تبديل نشده، چه رسد به ميان گيلانيان. پس پاسخ ها عقل سليمي است نه برآمده از پژوهش هاي جدي علمي. قصد اين مقال هم پاسخ به چنين پرسش هاي بنيادي نيست، چه ضرورت زماني و مسايل فوري تري انگيزه اين نگارش بوده است. علل عقب ماندگي مردمان گيل هر چه باشد، چه بايد كرد؟
پاسخ همه نظريه پردازان توسعه (و نيز اكثريت جامعه شناسان) حول دو محور ساختار و عامليت انساني مي چرخد. براي توسعه يا بايد ساختارها تغيير يابند و يا كنشگران انساني موتور حركت فرايندهاي ساختاري توسعه باشند. اما نظريه پردازان امروزين جامعه شناسي از اين دوگانگي ساختار و عامليت دست كشيده اند و مانند مفهوم ساختاربندي آنتوني گيدنز بر طبل تلفيق ساختار و عامليت مي كوبند. اساس چنين انديشه اي اين است كه ساختار محصول كنش هاي عاملان انساني است و كنش هاي عاملان انساني هم تحت الزام هاي ساختاري انجام مي گيرند. بر اساس اين ديدگاه، هم ساختار گيلان و هم نهاد مردمان آن مسببان توسعه نيافتگي استان هستند. وقتي علت ها مشخص گردند راه حل ها هم آشكار مي شوند: تغيير ساختار و تغيير طبيعت مردم گيلان. اما با كدام يك بايد آغاز نمود و نقطه شروع تغيير براي توسعه گيلان كدام است: ساختار يا نهاد گيلانيان. واقعيت تاريخي سالهاي اخير گيلان مي گويد كه هرچه نشسته ايم هيچ تغييري در ساختار ذهني و عيني منطقه گيلان و مردمان آن براي حركت بسوي توسعه صورت نگرفته است. مي دانم كه مردم گيلان هم در بازتوليد اين ساختار توسعه نيافتگي گيلان بسيار سهيم بوده اند. با آنها زندگي مي كنم. اما آنها هم خود در الزام هاي اين ساختار محصورند. آدم هاي با شخصيت هاي غير توسعه گرا كه در ساختار توسعه نيافته محصورند نمي توانند موتور تغيير براي توسعه باشند. پس چه بايد كرد؟
پاسخ من در مثال غار افلاطون نهفته است. در زماني كه آدم هاي عادي محصور در سطح تجربه به سايه ها مي نگرند و سايه ها را عين حقيقت مي پندارند، هستند آدم هايي كه زنجير از تن وامي نهند و روي بسوي آفتاب به مثابه مظهر حقيقت مي نمايند و خود منادي حقيقت مي شوند، پيامبروار. دست ديگران برمي گيرند تا آنها نيز در گرماي نورِ حقيقت همخانه او شوند: «با من همآوا شويد، اينها كه مي بينيد سايه هايند بر ديوار حقيقت». بله، زيستني پيامبروار. اما آسان نيست. چنانكه ممكن است اوج او به زير تبديل گردد، اعتبارش به سخره گرفته شود و حتي سرنوشتي سقراط گونه هم داشته باشد. اما بهر حال او سقراط است و ناگزير به پذيرش سرنوشت سقراطي خود.
زمانه انتخاب است براي مردم گيل و اين بار انتخابي ديگر. نويد رهايي از بند سايه ها و سايه بودگي به همهمه موج بودگي در ميان قطرات دريا مبدل گشته. مردم از ياري نزديك سخن مي گويند. بله او يك گيلاني است و همه از اين بابت خوشحالند. سرها بالاست، دلها گرم و گام ها قوت يافته. انگار ساختارها هم به تكاپو افتاده اند تا كنشگري شايسته براي تغيير خود بيابند. انتظارها به موج تبديل شده. تكيه گاهي مهيا گشته. شايد هم ديگر ما هيزم كش هر كس نشويم و براي هر كس نكنيم تجربه هاي اول را. چه خوش اند اين مردم. انگار خود كنشگران محصور در بند الزام هاي ساختار گيلان دريافته اند معناي سايه ها و حقيقت را. به تكاپو افتاده اند تا مگر در زنجيره پيوند ساختار و كنشگر گيلان بر آگاهي كنشگران آن مهر تأييد بزنند. سايه ها را بر كنار نهند تا حقيقت فهميده شود. چشم به روي در غار دارند تا همان از غار رستهِ نورِ آفتاب ديده اين بار زنجير اين انسان هاي دربند سايه بودگي را از سايه گي برهاند و با خود به سراي حقيقت برد. پس انتظارها بالاست. آنها دنبال سقراطي هستند كه در كوي و برزن نداي عقل سر مي داد و آفتاب حقيقت به ديگران مي فروخت.
اما روزها كه گذشت سايه ها نيز باقي ماندند. گفتند با رداي وزارت مي آيد. نيامد. مردم در همهمه خود با هم چنين نجوا كردند: نكند باري ديگر سايه ها پيروز شوند و حقيقت پنهان. گفته شد: او به تأمل در حقيقت مشغول است، به حقيقت بردن كار ديگران است. مردم اما اين بار نه به تأمل بلكه به خود حقيقت مي انديشند. تأمل ديگر بس است، خود حقيقت را آنم آرزوست. خطا، ديگر وقتش نيست. سقراطي مي خواهند كه حقيقت بنمايد. زنجير از پاي دربند محصورشان وانمايد. دست بر شانه هايشان بسايد تا شوق حقيقت در وجودشان موج زند. ديگر بس است. اما سقراط مي انديشد. به چه چيز. به آنچه مردم مي انديشند؟ سقراط ما مسأله دارد: اعتبار يا حقيقت. او از اعتبار خود در هراس است. نكند كه مردم نداي حقيقت او را نشنوند. نكند كه مردم عادت كرده به سايه ها تاب حقيقت نداشته باشند. آن زمان، او چه كند. اعتبار از دست رفته و حقيقت حاصل نشده. سقراط ما گرفتار اين مسأله است.
مردم اما به چه مي انديشند. مردم از سقراط چه مي خواهند. بر دوراهي اعتبار و حقيقت، نظر مردم چيست. تاريخ چه مي گويد. پاسخ آن دشوار نيست. سقراط ما سقراط شده، نه به سبب اعتبارش كه بسيار چنان دارند. او سقراط شده چون جوياي حقيقت بوده. او مردم را ندا در داده و مردم نيز او را سقراط كرده اند و سقراط مي كنند. سقراط ما خوب مي داند كه اگر او امروز مثال سقراط شده، به سبب با مردم بودن است. او مي داند كه مردم سرمايه سقراط بودن او هستند. پس در دوراهي اعتبار و حقيقت به زمانه ترديد: سقراط! تو حقيقت را براي مردم باز آر تا آنها تو را به حقيقت تاريخ خود تبديل نمايند.
--------------------------------------------------
http://hnoori.blogfa.com/post-20.aspx
زندگی با احساس,تعصب,هیجان و عسق زیباست.
همه اینها تقدیم به شهر زادگاهم: رشت