محل تحویل بار گاراژ بسیار بزرگی در جنوب شهر بود
به آنجا که رفتم تعدادی دختر کم سن و سال افغانی را دیدم که در آنجا به بارکشی مشغول بودند
البته به کارگیری اتباع خارجی خیلی وقت است که در ایران ممنوع شده ولی به این قانون چندان توجهی نمیشود و این کارگرها از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم هستند
هفته ای یک بار به آنجا می رفتم و بار را تحویل می گرفتم
از بین همه کارگرهای آنجا دختری بود به اسم فرزانه که خیلی قدرتمند بود و بارهای خیلی سنگین را روی سرش می گذاشت و حمل می کرد
فرزانه صورت زیبا، سبزه و با نمکی داشت و خیلی هم شوخ طبع بود وحین کار مدام با شوخی هایش به بقیه روحیه می داد
برای من خیلی عجیب بود که این دختر کم سن و سال با اینکه کارش بسیار طاقت فرساست چطور چنین روحیه ای دارد
این خاطره ای که می خواهم برایتان بگویم کمی (…) است ولی…
به هر حال بگذارید برایتان بگویم
یکی از روزهایی که به آنجا رفتم به کارگرها گفتم من خیلی عجله دارم و ازشون خواستم سریع بارها رو داخل کامیون بگذارند
فرزانه مثل همیشه تر و فرز کار می کرد و وقتی فهمید من عجله دارم از قبل سریعتر کار می کرد و مقدار زیادی بار روی سرش می گذاشت و می آورد
یک بار دیدم او مقدار خیلی زیادی بار روی سرش گذاشته و می خواهد بیاورد
من به سمتش رفتم و از او خواستم کمی بارها را کم کند ولی او قبول نکرد و گفت
ارباب(!) شما فقط از کمرم بگیرد تا من سربالایی دارم بار را می برم به پشت نیفتم !
من هم همین کار را کردم
بار خیلی سنگین بود و او می بایست این بار را حدود ۲۰ متر روی سطحی که شیب رو به بالا داشت حمل کند
من از پشت به کمرش فشار می آوردم و او بار را می برد.
حتی برای کارگر ها هم این صحنه آنقدر عجیب بود که همه دست از کار کشیدند تا بینند او می تواند بار را تا آن بالا ببرد یا نه
فرزانه عرقش در آمده بود و سرخ شده بود ولی مصم بود تا آخر بار را ببرد و هرچه اصرار می کردم بی خیال شود قبول نمی کرد
فقط چند قدم مانده به آخر مسیر به خاطر فشاری که فرزانه به خودش می آورد ناگهان باد صدا داری از او خارج شد و همه کارگر ها که شاهد صحنه بود با صدای بلند زدند زیر خنده
فرزانه ولی اصلا” کم نیاورد
در همان حالی که بار بالای سرش بود برگشت رو به کارگرها و با لهجه شیرین افغانی گفت:
چتان است؟
مگر چه شده؟
شما اگر جای من بودید توپ در می کردید
پ.ن:البته خاطره من نیست
