[align=justify:7c9dc10379][size=14:7c9dc10379][b:7c9dc10379]یک نامه برای آقای شهرام قویدل [/b:7c9dc10379]
برادر عزیز سلام
این نامه ای از یک هوادار داماش است که در آستانه میانسالی قرار دارد . در این سالها نشیب و فراز زیادی را بر فوتبال این شهر و استان تجربه کرده ایم روزهایی که تیمهای این شهر تا آستانه فرو پاشی پیش می رفتند اما به یاری خدا می جنگیدند و چون ققنوس از آتش سر بر می آوردند . و داماش یادگار همین تیمها و نامها است . تیمی که به امانت با همه درد و رنجهایش به شما واگذار شده ! اشتباه نشود شما مالک این باشگاه هستید و در آن شکی نیست اما هویت و غرور و تعصب این باشگاه و هوادارانش ودیعه ای در دستان شماست ، امانتی که ارزشش بیشتر از مقیاسهای مالی این روزگار است .
آقای قویدل همه میدانیم که اینجا ایران است ! همه میدانیم که شاید در روزهای اول هزاران قول و قرار و وعده از هر کسی که تصور کنید به میان کشیده می شود و همه می دانیم که در روزهای سخت ، یاران غیر از هوادار شاید به انگشتان یک دست هم نرسند و این خصیصه این آب و خاک است ! پا گذاشتن در فوتبالی که برای سرمایه گذارش شاید جز زیان حاصلی ندارد و حتی گاهی خون به دل ناجیش نیز میکند ، غیر از حساب و کتاب بازاری یک دل عاشق هم می خواهد دلی که وسعتش به گنجایش دل هزاران هوادار جوان این تیم باشد . آقای قویدل در اینکه در راه سرمایه گذار همیشه سنگ هست که در این سرزمین قصه ای تکراری است که اگر نبود جای شک داشت ! پس شما بهتر می دانید که هیچ چیز به آسانی و در کوتاه مدت به دست نخواهد آمد . برای فشار و حل کردن موانع و سدهای حاصل از شرایط فرهنگی و سیاسی که در راه توسعه اقتصادی قرار میگیرد شرط اول محکم کردن جایگاه اجتماعی و محکم کردن پایگاهی است که بر آن تکیه کرده اید و داماش این پایگاه شماست و حل مشکلات این تیم ، تلاشی بیشتر از آنچه کرد ه اید را می طلبد بدون شک موفقیت شما در مدیریت این تیم علاوه بر حمایت اجتماعی می تواند در بازی اقتصادی در برابر بهانه گیران و دیگر بازیگران برگ برنده شما باشد . فشار اجتماعی حاصل از محبوبیت در نزد افکار عمومی و مدیریت صحیح می تواند برای سنگ اندازان و مانع تراشان چالشی غیر قابل دفاع به وجود آورد و خود بهتر می دانید که این مهم یک شبه به مقصود نمی رسد و صبر و سیاستی را می طلبد که از شما انتظار آن است .
برادر ارجمند ، قصد ندارم بیشتر از این مزاحمتان شوم ، در آخر یک خاطره نه چندان دور را برایتان بازگو میکنم
در شبی تابستانی در ماه رمضان . . . هنوز صدای اذانی که در ورزشگاه پیر شهر پیچیده بود در گوشها طنین می کرد . . . از زیر جایگاه مردی با لباس سفید ایستاده در کنار امیر عابدینی به سوی سکو هایی آمد که کم کم از تماشاگر پر می شد و به یکباره همه از جا برخواستند چه نوجوان پانزده ساله و چه پدر پیر من که حتی موقع زدن گل نیز به سختی از جایش بلند می شد . اما همه ایستاده بودند و با نگاهی پر از امید و آرزو نام مردی را فریاد می کردند که قرار بود بعد از مدتها خون و دل خوردن ناجی تیمشان باشد و شما بهتر از هرکسی این مرد را می شناسید ![/size:7c9dc10379][/align:7c9dc10379]