ناموس تو = ناموس من
بدجوری از درد بیتابی می کرد ،
شب بود ، هوا خیلی سردی بود ،
ولی به هر حال با هم رفتیم درمانگاه ،
درمانگاه شلوغ بود و همگی به نوبت منتظر . . . ،
معاینه دکتر ، گرفتن دارو ، تزریق سرم و . . .
نگاه به ساعتم انداختم ! ، یازده و چهل پنج دقیقه !!
سریع از درمانگاه بیرون زدیم و تاکسی دربست گرفتیم ،
تاکسی در حال حرکت بود که یهو راننده تاکسی 200-300 متر مونده به خونه پاشو رو ترمز گذاشت ،
گفت: «خانوما شرمنده!! ، اگه جلوتر برم باید تا آخر خیابون اصلی گاز بدم، از همینجا که دور برگردون هست میخوام برگردم!!».
با زبون بی زبونی بهمون گفت پیاده بشید . . . !!
بدجوری خیابون خلوت بود ،
جزء چراغای تیر برق چراغ هیچ خونه ای روشن نبود!،
جزء صدای کفشهامون صدای دیگه ای نمی شنیدیم و صدای نفسامون !! ،
به راهمون ادامه می دادیم که یهو صدای یه موتوری از پشت سرمون به گوشمون رسید ،
جرأت نیگا کردن به عقب رو نداشتیم ، قدمامون رو تند تند بر می داشتیم ،
یه لحظه صدای موتور قطع شد ،
نگاه کردیم دیدیم زیر نور یکی از چراغهای برق ایستاده،
جوان موتوری صورتش رو بسته بود ،
گاز موتورو گرفت و آروم حرکت کرد به سمت ما ! ؛
دوستم با ترس یکی به من زد و گفت: ای کاش!! از درد می مُردم ولی این وقت شب نمی اومدیم بیرون!!
گفتم: ماکه دیروقت بیرون نیومدیم ، سر شب بود، خب شلوغ بود طول کشید دیگه عزیز من !!
فاطمه گفت: خدا کنه متلک شو بندازه بره پی کارش . . .!!
گفتم: حالا شاید بنده خدا با ما کاری نداشته باشه . . .
فاطمه با قیافه ای عصبانی به من نگاه کرد و گفت: ریحانه خانم !! اگه کسی ما رو ببینه ، میگه این دخترا اگه خراب نیستن پس این موقع شب بیرون از خونه چیکار می کنن !!؟
گفتم: خب حالت بد بود رفتیم بیمارستان دیگه ، خلاف شرع که نکردیم دختر خوب ، پیش میاد د د د د . . .
یک لحظه زبونم در کام موند ،
دیدم جوون موتوری به ما نزدیک شد و دو سه متری ما ترمز کرد ،
شالش رو از صورت برداشت و گفت:
«خوهرا نترسید!! ، من از دور مراقبتون هستم تا برسید خونه . . . »
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
حل کردن کردن معادله خیلی هم سخت نیست!! ، فقط دو سمت داره :
ناموس تو = ناموس من
همین...!!