من گیلانی ام ،یاد گرفته ام که کاسه ام گرچه خالی ست اما پرش کنم از مهربانی و از میهمان خودم پذیرایی کنم ..من از جنگلی ها یاد گرفته ام سر روبرو ی اجنبی به زور پایین نیاورم وکمر خم نکنم به نوکری ....اما نوکر هرچه مرد هستم و انسان و هرکه با زور بازو نان می خورد من خاک پای مردان خستگی ناپذیرشمالی ام من یاد گرفته ام روی پای خود بایستم تا مادر دوشا دوش پدر در شالیزار کارکند ....
من گیلکم زبانم حرف دلم است نه حرف ریا ...لهجه ام را بیشتراز خودم دوست دارم .من متنفرم از همه آنانی که لهجه ام را دست آویزچند لحظه خوشی خود می کند.
...شالیزارم را سجاده بندگی خدایم میکنم ودریایم را ضامن دعایم .....
من خدا را لای گلبرگ های گل محمدی می بینم ..و می دانم که سروها ایستاده می میرند
من از نسل میرزا یم

...VIVA DAMASH...