
[color=darkblue:a91414e1b3]زن كتابچه سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت : بپرس عزيزم .
[/color:a91414e1b3]
[color=orange:a91414e1b3]- مامان خدا زرده ؟!![/color:a91414e1b3]

[color=blue:a91414e1b3]زن سر جلو برد: چطور؟![/color:a91414e1b3]
[color=orange:a91414e1b3]- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده

[color=darkblue:a91414e1b3]- خوب تو بهش چي گفتي

[color=orange:a91414e1b3]- خوب، من بهش گفتم


[color=violet:a91414e1b3]مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه

[color=red:a91414e1b3]زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...[/color:a91414e1b3]
[color=blue:a91414e1b3]چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟[/color:a91414e1b3]
[color=violet:a91414e1b3]دخترک چشم روی هم گذاشت.




[color=blue:a91414e1b3]زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش


[/align]
[URL=http://www.pic.iran-forum.ir/][img:a91414e1b3]http://www.pic.iran-forum.ir/images/5n4ccl442ye6kqv6udv.gif[/img:a91414e1b3]