[img:4a32d6b40a]http://upload.tehran98.com/images/w3jwe497qk6yzpze9mir.jpg[/img:4a32d6b40a] [color=black:4a32d6b40a] [size=24:4a32d6b40a][b:4a32d6b40a]قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن[/b:4a32d6b40a] [/size:4a32d6b40a][/color:4a32d6b40a]
تهران ، 21 آذر ماه سال 1304 هجری شمسی ، در شبی سرد و برفی در خیابان صفی علیشاه اولین فریادهای کودک تازه به دنیا آمده ای در فضای سرد و پیاده رو های برفی شهر پیچید کودکی که که در تمام عمر شعرش فریاد نسل دیروز و امروز شد . رسم بوده که همیشه سال مرگ رفتگان را گرامی می دارند از آنان یاد می کنند اما برای شاملو چه دردناک است که از مرگ سخن بگوییم . . .
[size=18:4a32d6b40a]هرگز از مرگ نهراسیده ام.
اگر چه دستانش ، از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گور کن
از آزادی آدمی
افزون باشد[/size:4a32d6b40a].
شاید به همین دلیل برایش در سالروز میلادش این جند سطر را می نویسم قصدم آن نیست که از زندگیش بگویم ، چه ها کرد و برای این سرزمین چه اشکها ریخت و چگونه کلمات را با درد و رنج من و تو پیوند داد قصدم آن نیست که از در زندان اشک ریختنش بگویم که به گمانم اشکاهایش نه در آنروز بلکه آنگاه که سر بر شانه های آیدا داشت ریخت از نامهربانی کینه ورزان آنان که برای مرگ اسطوره زنده ، وکیل اسطور ه هایی شدند که اگر فرصت داشتند از صفحات ادب این سرزمین حذفشان می کردند ! چرا که شاعری خسته از پست و بلندی روزگار از "نازنین" گفت از روزگار غریب نازنین او که روزی زندان را با " کیفر " به تصویر کشید
[size=18:4a32d6b40a]در این جا چار زندان است
به هر زندان، دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
ازاین زنجیریان، یک تن، زنش را درتب تاریک بهتانی به ضرب دشنه یی کشته است.
از این مردان،یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن،
به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز بر راه رباخواری نشسته اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمه شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را می شکسته اند.
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی
نکشته ام
من اما راه بر مرد رباخواری
نبسته ام
من اما نیمه های شب
زبامی بر سر بامی نجسته ام.[/size:4a32d6b40a]
و او اشک ریخت آنگاه که سرزمینش همه مصداق " کیفر" شده بود
و برایش آیدایش ماند با نسلی که هنوز کتابهایش در دستانشان و اشعارش در زبانشان جاری است . . .
هنوز تنهایی این نسل با " پریا " قسمت می شود
[size=18:4a32d6b40a]یكی بود یكی نبود
زیر گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای بهار گریه می كردن
پریاگیس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكی ترك.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...
پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ "
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میكردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا . . .
[/size:4a32d6b40a]
و 21 آذر ماه سال 1304 این سرزمین مردی را به خود دید که هرگز مرگش را شاهد نخواهد بود
[size=18:4a32d6b40a]در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
دراین زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی دروحشت مرگ از جگر برمی کشد فریاد.
من اما در زنان چیزی نمی یابم -گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش-
من اما در دل کهسار رویاهای خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو بادی دور و لغزان، می گذشتم از تراز خاک سرد پست...
جرم این است!
جرم این است![/size:4a32d6b40a]
یادش جاودان و روحش شاد
مجید محمدی
آذر ماه سال 1391