مهم:"مطلب حمایتی گل(رادنی دیدار) خطاب به دشمنان داماش"

[color=black:301dd8b330]سايت گل- بيايد يك قصه بشنويد، قصه از غصههاى مردمان يك شهر. شهرى كه پروفسور سميعىاش رئيس انستيتوى فوقتخصصى جراحان اروپاست اما هر روزه دهها تن از مصدومانش از درد بىامكاناتى بر روى تخت بيمارستانهايش زجر مىكشند. كشاورزانش برنج و چاى و زيتون و... را بر سر سفرههاى مردم كشورشان ميآورند اما سفرهي زندگيشان از زور درد خالى است.
تابستان كه ميشود همه همميهنانمان به قصد آرامش خيال و دمى اكسيژن ناب به ديارشان سفر ميكنند اما فقر سبز در اينجا بيداد ميكند. تيمى دارند به نام سپيدرود، به قدمت تاريخ فوتبال ايران. اما سالهاست كه در فراموشخانهى ليگ2 به زندگى گياهى خود روزگار ميگذراند و قرار نيست هيچ گوش شنوايى ضجههايش را بشنود. و البته روزنامهنگارانى دارند كه در همه جا هستند و اى كاش بعضيشان جاى قلم تيشه در دستانشان نبود!
تولد يك پگاه
القصه؛ مردمان اين ديار درست در زمانى كه از سپيدرودشان نااميد شدند -نااميد شدند اما دلزده هرگز- غريبهاى سر بيرون آورد كه البته برايشان آشنا بود؛ پگاه گيلان.... پگاه ميراثدار استقلال رشت مرحوم زهرابى بود... اين شايد آخرين كادوى ايرج به همشهريانش بود. پگاه كه آمد ابتدا براى پايدارياش هزاران ترديد داشتند، ميگفتند ميآيند و دو سه روزى ميمانند و بعد ميروند، اما ماندند. بزرگترين دستاورد پگاه براى مردم ديار باران، اتحاد بود. كمكم قرمز و آبى رنگ باخت، شد توناليتهاى از لاجوردى، به رنگ پگاه. پسران محبوب باران خيلى زود فاتح قلبهاى همشهريها شدند، مردم امپراتور برايش انتخاب كردند و حكايتها ساختند. به رنگ پيراهنهاى پسركان در فوتبالهاى محلات به جز قرمز و آبى، يكى ديگر هم اضافه شد. اما (هميشه اين اماى لعنتى يك جايى مثل انزلیچی بىمحل سر راه سبز ميشود!) به ناگاه همه چيز دگرگون شد. مديران دمدمىمزاج غيرفوتبالى يكشبه تصميم گرفتند بساط فوتبال را تعطيل كنند. اين يكشبهبازى در ورزش ما جايگاه ويژهاى دارد. مديرانى كه يكشبه فوتبالى ميشوند و يكشبه ناپديد ميشوند، تيمهايى كه يكشبه ميروند مانند جنوب اهواز، پاس تهران، بانكملى، تام اصفهان، پورا و.... بله نوبت به پگاه رسيد. بهت و نگرانى از آيندهاى نامعلوم، از اينكه دوباره به فراموشخانه بروند و حسرت ديگران را بخورند، دريك كلام ترس بىكسى بر دلهاى مردم شهر بارانهاى نقرهاى مستولى شد.
نجات پگاه با آب حيات داماش
اما در زمانى كه همه چيز رنگ ياس به خود گرفته بود، سر و كله گروه نجات پيدا شد. عابدينى به نمايندگى از امپراتورى اقتصادى داماش، پا پيش گذاشت و مددكار تيم در معرض نابودى قرار گرفتهي شهر باران شد. عابدينى كه نامش به تنهايى يك برند در فوتبال ما محسوب ميشود، خواسته و ناخواسته با اعتبارش دست به قمارى زد كه شايد هرچه تاكنون كسب كرده بود را به باد نابودى دهد. او تيمى را تحويل گرفت كه گروهى ديگر آن را بسته بودند و از انگيزههاى لازم تهى بود. عابدينى هم با گماردن كادر فنى كه صلابت كافى را نداشت ناخواسته آب به آسياب سقوط ريخت و داماش به دسته پايين رفت. اما در اين ميان نه از عشق مردم به تيمشان كاسته شد و نه كسى از صعود نااميد شد، نه مديرى به فكر خريد سهميه افتاد و نه خريد و تطميع بازيكن حريف! دستشان را بر روى زانوها گذاشتند و برخاستند. سرشان را بالا گرفتند و پس از يك غيبت دو ساله به سطح اول فوتبال برگشتند.
مديران هم بيكار ننشستند و اول استاديوم پير شهر را نونوار كردند و سپس با حفظ اسكلت بومى تيم به شكار ستارههاى رنگ و وارنگ پرداختند. همه چيز براى يك شروع رويايى مهيا بود كه دوباره سر و كله اين «اما»ى لعنتى پيدا شد! واژه كوفتى اختلاس براى مردم كناره كاسپين چون كابوسى هولآور هر لحظه و هر جا شنيده ميشد. از در و ديوار بود كه براى داماش ميباريد، هر روز را با يك خبر بد آغاز ميكردند و تازه اين اول داستان بود، ستارههاى تازهوارد كه اوضاع را بر وفق مراد نمىديدند، سر ناسازگارى گذاشتند، دروازهبان چندصدميليونى تازه يادش آمد چمن مصنوعى برايش «آمد» ندارد! كاپيتان سابق تيم ملى، نازكدل شد و اعتراض چند بچهمدرسهاى دلش را شكاند! ستاره عصيانگر از نيمكتنشينى دلچركين شد. سرمربى ناگهانى با مديرعامل به مشكل خورد و رفت و....
سال فرار از سقوط
حالا همه مطمئن بودند كه اين داماش با سرعت ميل سقوط دارد و ديگر كمرى براى راست شدن نخواهد داشت، اما اين بار قرار بود داستان جور ديگرى پايان يابد. مديرعامل كاربلدى چون امير عابدينى از همه فوت كوزهگرىاش، آنچه در چنته داشت رو كرد. روزى با تشويق بازيكنان و روز ديگر با تهديد اخراج و فرداروز با وعده پيدا شدن خريدارى قدر و روزى با اعلام كنارهگيرى از ليگ در صورت نرسيدن كمكها و سر آخر با برگزارى نشستهاى پياپى با بازيكنان و مسئولان قوه قضاييه و فدراسيون فوتبال كه در اين مورد نبايد از همراهى هميشگى مسئولان هيات فوتبال گيلان بى تفاوت گذشت.
همه اينها كه گفتيم يك ضلع از سه ضلع مثلث كاميابى داماش بود، همت قابل تقدير و ستودنى بازيكنان كه برخلاف عقيده فوتبالنويسى كه سهم بومىها را بيشتر دانسته بود، صادقانه بايد گفت هر آن كس كه در زمين ميرفت مايه ميگذاشت و كمفروشى نمىكرد و به راستى نمىتوان گفت سهم محمد غلامى در موفقيت داماش بيشتر بود يا ابوذر رحيمى، مهدوى نقشش پررنگتر بود يا افشين چاوشى. داماش به لطف همدلى بازيكنان و جسارت كادر فنى (بايد قبول كرد در هنگامهاى كه تارتار قبول كرد سكان داماش را در دست بگيرد كمتر كسى پيدا ميشد جرات كند اين ريسك خطرناك را بپذيرد) و صدالبته پشتيبانى هميشگى ضلع سومش يعنى هوادارانش از منجلاب سقوط رهايى پيدا كرد و اگر كمى خوششانس بود شايد امروز تا كسب سهميه هم راهى نداشت. هوادارانى كه هرگز نگذاشتند درد بىكسى بر شانههاى داماش سنگينى كند و كسانى به چشم گوشت قربانى به تيمشان نگاه كنند. هوادارانى كه هميشه آمار تماشاگران بازىهاى خانگى داماش را بالا نگه داشتند و هر جا كه لازم بود در مقام حمايت از تيمشان براى رفع مشكلاتش بيانيه صادر كردند و طومار جمع كردند و حتي متحصن شدند.
[b:301dd8b330]با داماش مهربان باش
اما؛ درست در روزهايى كه مردمان شهر باران داشتند از موفقيت تيمشان كيف ميكردند و پزش را به رقيب ميدادند، ورزشينويسان گيلاني قلم تيز كردند و چپ و راست به جان داماش افتادند. يكى مانيفست داد كه عابدينى كوچكترين نقشي در اين موفقيت ندارد و همه علم مديريتى او بر مبناى شانس است و فقط بار تيم بر روى بومىها بوده! ديگرى در كمال وقاحت فتوا داد كه داماش را اينجا كسى دوست ندارد و هر چه هست هواداران ملواناند و لاغير!! تو گويى هر هفته 7، 8، 10 هزار نفر از استانهاى همسايه، ورزشگاه پير شهر باران را پر ميكنند! كاش دوستان وسعت ديدشان را از نوك بينى به كمى آنطرفتر افزايش دهند تا ببينند شور و نشاطى را كه داماش به مردم شهرشان هديه كرده تا چه اندازه وصفنشدنى است. بد نيست اگر از كسى بدمان ميآيد يا از گروهى كينه به دل داريم زمانى كه شاهد موفقيتش ميشويم به جاى چشم بستن به روى حقايق و حرفهايى از نوع غرولندهاى پيرزنان، صادقانه اشتباه خود را بپذيريم. كه اگر غير از اين باشد همه به ياد داستان خوابيده و به خواب زده شده ميافتند.
به هر روى چه دوستان بخواهند قبول كنند چه نخواهند، داماش در ليگ ماند و آن بالاها هم ماند و رشتيها همانقدر كه سپيدرودشان را هنوز دوست دارند، داماش را هم در گوشهاى وسيع از قلبشان جا دادهاند و دوستش دارند. و از قديم گفتهاند:
بزرگش نخوانند اهل خرد، كه نام بزرگان به زشتى برد.[/b:301dd8b330][/color:301dd8b330]
تابستان كه ميشود همه همميهنانمان به قصد آرامش خيال و دمى اكسيژن ناب به ديارشان سفر ميكنند اما فقر سبز در اينجا بيداد ميكند. تيمى دارند به نام سپيدرود، به قدمت تاريخ فوتبال ايران. اما سالهاست كه در فراموشخانهى ليگ2 به زندگى گياهى خود روزگار ميگذراند و قرار نيست هيچ گوش شنوايى ضجههايش را بشنود. و البته روزنامهنگارانى دارند كه در همه جا هستند و اى كاش بعضيشان جاى قلم تيشه در دستانشان نبود!
تولد يك پگاه
القصه؛ مردمان اين ديار درست در زمانى كه از سپيدرودشان نااميد شدند -نااميد شدند اما دلزده هرگز- غريبهاى سر بيرون آورد كه البته برايشان آشنا بود؛ پگاه گيلان.... پگاه ميراثدار استقلال رشت مرحوم زهرابى بود... اين شايد آخرين كادوى ايرج به همشهريانش بود. پگاه كه آمد ابتدا براى پايدارياش هزاران ترديد داشتند، ميگفتند ميآيند و دو سه روزى ميمانند و بعد ميروند، اما ماندند. بزرگترين دستاورد پگاه براى مردم ديار باران، اتحاد بود. كمكم قرمز و آبى رنگ باخت، شد توناليتهاى از لاجوردى، به رنگ پگاه. پسران محبوب باران خيلى زود فاتح قلبهاى همشهريها شدند، مردم امپراتور برايش انتخاب كردند و حكايتها ساختند. به رنگ پيراهنهاى پسركان در فوتبالهاى محلات به جز قرمز و آبى، يكى ديگر هم اضافه شد. اما (هميشه اين اماى لعنتى يك جايى مثل انزلیچی بىمحل سر راه سبز ميشود!) به ناگاه همه چيز دگرگون شد. مديران دمدمىمزاج غيرفوتبالى يكشبه تصميم گرفتند بساط فوتبال را تعطيل كنند. اين يكشبهبازى در ورزش ما جايگاه ويژهاى دارد. مديرانى كه يكشبه فوتبالى ميشوند و يكشبه ناپديد ميشوند، تيمهايى كه يكشبه ميروند مانند جنوب اهواز، پاس تهران، بانكملى، تام اصفهان، پورا و.... بله نوبت به پگاه رسيد. بهت و نگرانى از آيندهاى نامعلوم، از اينكه دوباره به فراموشخانه بروند و حسرت ديگران را بخورند، دريك كلام ترس بىكسى بر دلهاى مردم شهر بارانهاى نقرهاى مستولى شد.
نجات پگاه با آب حيات داماش
اما در زمانى كه همه چيز رنگ ياس به خود گرفته بود، سر و كله گروه نجات پيدا شد. عابدينى به نمايندگى از امپراتورى اقتصادى داماش، پا پيش گذاشت و مددكار تيم در معرض نابودى قرار گرفتهي شهر باران شد. عابدينى كه نامش به تنهايى يك برند در فوتبال ما محسوب ميشود، خواسته و ناخواسته با اعتبارش دست به قمارى زد كه شايد هرچه تاكنون كسب كرده بود را به باد نابودى دهد. او تيمى را تحويل گرفت كه گروهى ديگر آن را بسته بودند و از انگيزههاى لازم تهى بود. عابدينى هم با گماردن كادر فنى كه صلابت كافى را نداشت ناخواسته آب به آسياب سقوط ريخت و داماش به دسته پايين رفت. اما در اين ميان نه از عشق مردم به تيمشان كاسته شد و نه كسى از صعود نااميد شد، نه مديرى به فكر خريد سهميه افتاد و نه خريد و تطميع بازيكن حريف! دستشان را بر روى زانوها گذاشتند و برخاستند. سرشان را بالا گرفتند و پس از يك غيبت دو ساله به سطح اول فوتبال برگشتند.
مديران هم بيكار ننشستند و اول استاديوم پير شهر را نونوار كردند و سپس با حفظ اسكلت بومى تيم به شكار ستارههاى رنگ و وارنگ پرداختند. همه چيز براى يك شروع رويايى مهيا بود كه دوباره سر و كله اين «اما»ى لعنتى پيدا شد! واژه كوفتى اختلاس براى مردم كناره كاسپين چون كابوسى هولآور هر لحظه و هر جا شنيده ميشد. از در و ديوار بود كه براى داماش ميباريد، هر روز را با يك خبر بد آغاز ميكردند و تازه اين اول داستان بود، ستارههاى تازهوارد كه اوضاع را بر وفق مراد نمىديدند، سر ناسازگارى گذاشتند، دروازهبان چندصدميليونى تازه يادش آمد چمن مصنوعى برايش «آمد» ندارد! كاپيتان سابق تيم ملى، نازكدل شد و اعتراض چند بچهمدرسهاى دلش را شكاند! ستاره عصيانگر از نيمكتنشينى دلچركين شد. سرمربى ناگهانى با مديرعامل به مشكل خورد و رفت و....
سال فرار از سقوط
حالا همه مطمئن بودند كه اين داماش با سرعت ميل سقوط دارد و ديگر كمرى براى راست شدن نخواهد داشت، اما اين بار قرار بود داستان جور ديگرى پايان يابد. مديرعامل كاربلدى چون امير عابدينى از همه فوت كوزهگرىاش، آنچه در چنته داشت رو كرد. روزى با تشويق بازيكنان و روز ديگر با تهديد اخراج و فرداروز با وعده پيدا شدن خريدارى قدر و روزى با اعلام كنارهگيرى از ليگ در صورت نرسيدن كمكها و سر آخر با برگزارى نشستهاى پياپى با بازيكنان و مسئولان قوه قضاييه و فدراسيون فوتبال كه در اين مورد نبايد از همراهى هميشگى مسئولان هيات فوتبال گيلان بى تفاوت گذشت.
همه اينها كه گفتيم يك ضلع از سه ضلع مثلث كاميابى داماش بود، همت قابل تقدير و ستودنى بازيكنان كه برخلاف عقيده فوتبالنويسى كه سهم بومىها را بيشتر دانسته بود، صادقانه بايد گفت هر آن كس كه در زمين ميرفت مايه ميگذاشت و كمفروشى نمىكرد و به راستى نمىتوان گفت سهم محمد غلامى در موفقيت داماش بيشتر بود يا ابوذر رحيمى، مهدوى نقشش پررنگتر بود يا افشين چاوشى. داماش به لطف همدلى بازيكنان و جسارت كادر فنى (بايد قبول كرد در هنگامهاى كه تارتار قبول كرد سكان داماش را در دست بگيرد كمتر كسى پيدا ميشد جرات كند اين ريسك خطرناك را بپذيرد) و صدالبته پشتيبانى هميشگى ضلع سومش يعنى هوادارانش از منجلاب سقوط رهايى پيدا كرد و اگر كمى خوششانس بود شايد امروز تا كسب سهميه هم راهى نداشت. هوادارانى كه هرگز نگذاشتند درد بىكسى بر شانههاى داماش سنگينى كند و كسانى به چشم گوشت قربانى به تيمشان نگاه كنند. هوادارانى كه هميشه آمار تماشاگران بازىهاى خانگى داماش را بالا نگه داشتند و هر جا كه لازم بود در مقام حمايت از تيمشان براى رفع مشكلاتش بيانيه صادر كردند و طومار جمع كردند و حتي متحصن شدند.
[b:301dd8b330]با داماش مهربان باش
اما؛ درست در روزهايى كه مردمان شهر باران داشتند از موفقيت تيمشان كيف ميكردند و پزش را به رقيب ميدادند، ورزشينويسان گيلاني قلم تيز كردند و چپ و راست به جان داماش افتادند. يكى مانيفست داد كه عابدينى كوچكترين نقشي در اين موفقيت ندارد و همه علم مديريتى او بر مبناى شانس است و فقط بار تيم بر روى بومىها بوده! ديگرى در كمال وقاحت فتوا داد كه داماش را اينجا كسى دوست ندارد و هر چه هست هواداران ملواناند و لاغير!! تو گويى هر هفته 7، 8، 10 هزار نفر از استانهاى همسايه، ورزشگاه پير شهر باران را پر ميكنند! كاش دوستان وسعت ديدشان را از نوك بينى به كمى آنطرفتر افزايش دهند تا ببينند شور و نشاطى را كه داماش به مردم شهرشان هديه كرده تا چه اندازه وصفنشدنى است. بد نيست اگر از كسى بدمان ميآيد يا از گروهى كينه به دل داريم زمانى كه شاهد موفقيتش ميشويم به جاى چشم بستن به روى حقايق و حرفهايى از نوع غرولندهاى پيرزنان، صادقانه اشتباه خود را بپذيريم. كه اگر غير از اين باشد همه به ياد داستان خوابيده و به خواب زده شده ميافتند.
به هر روى چه دوستان بخواهند قبول كنند چه نخواهند، داماش در ليگ ماند و آن بالاها هم ماند و رشتيها همانقدر كه سپيدرودشان را هنوز دوست دارند، داماش را هم در گوشهاى وسيع از قلبشان جا دادهاند و دوستش دارند. و از قديم گفتهاند:
بزرگش نخوانند اهل خرد، كه نام بزرگان به زشتى برد.[/b:301dd8b330][/color:301dd8b330]