.....>زنگ تفریح< ....

پیشنهادات و انتقادات + مطالب متفرقه ورزشی، اجتماعی، تاریخی و... (ارسال های سیاسی حذف خواهند شد) را در این بخش قرار دهید.

مديران انجمن: meraj130, antiros

پستتوسط ali_damashi » يکشنبه جولاي 14, 2013 8:06 pm

[img:9ad8f40f78]http://www.8pic.ir/images/90720179431029572830.jpg[/img:9ad8f40f78]
نماد کاربر
ali_damashi
کاربر ویژه
کاربر ویژه
 
پست ها : 2474
تاريخ عضويت: دوشنبه ژانويه 09, 2012 12:00 am

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 8:26 pm

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : [size=18:4a8dca550b]فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟![/size:4a8dca550b]
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 8:34 pm

معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های

قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید،

زیر لب می‌گفت :

آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم وانشایم را بنویسم
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط metall » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:01 pm

[img:3893cf5169]http://www.astroupload.com/uploads/1373835588931.jpg[/img:3893cf5169]
همه دنیا به دنبال عشق میگردن ولی واسه من همه دنیا یعنی تو
تصوير
نماد کاربر
metall
متعصب سایت
متعصب سایت
 
پست ها : 1347
تاريخ عضويت: سه شنبه فبريه 14, 2012 12:00 am
محل سکونت: رشت بزرگ

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:06 pm

یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن....

نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه .....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته .....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ....
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:08 pm

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود :
شما در این مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آن را از نوه شما
دریافت خواهیم کرد !!! راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد ! بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود ، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است !!!
با تعجب گفت : مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت ؟
خدمتگزار با لبخند جواب داد : چرا قربان ، ما پول
غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست !!!
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:10 pm

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه
بزنیم

پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از
قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.وقتی برگشت خونه، دید پیرزن

تو اتاق نشسته و گریه میکنه.ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!! /10/ /10/ /10/
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:12 pm

علامه جعفری می گفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم
«یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم
از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم»

گفتند وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد
یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟

روشو که برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت:
«خیلی خری»
حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.
زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفتش
«نه فقط خودت پدر و مادر و جدو آبادتم خرند»

علامه میگن این داستانو برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید.
/10/ /10/ /10/
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:16 pm

قمپوز توپی بود کوهستانی و سرپر به نام قمپوز کوهی که دولت امپراطوری عثمانی در جنگهای با ایران مورد استفاده قرار میداد .
این توپ اثر تخریبی نداشت زیرا گلوله در آن به کار نمی رفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جای می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود . سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا می شد به طرف دشمن آتش می کردند . صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت الشعاع قرار می داد ولی کاری صورت نمی داد زیرا گلوله نداشت .
در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیب آن در روحیه سربازان ایرانیان اثر می گذاشت و از پیشروی آنان تا حدود موثری جلوگیری می کرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پی بردند هرگاه صدای گوشخراشش را می شنیدند به یکدیگر می گفتند :" نترسید قمپوز درمی کنند." یعنی تو خالی است وگلوله ندارد .
... کلمه قمپوز مانند بسیاری از کلمات تحریف و تصحیف شده رفته رفته به صورت قمپز تغییر شکل داده ضرب المثل شده است.

به گفته علامه دهخدا به معنی :" دعاوی دروغین کردن ، بالیدن نابجا و فخر و مباهات بی مورد کردن " است .
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:20 pm

شخصی را به جهنم می بردند.در راه،برمی گشت و به عقب

خیره می شد.ناگهان خدا فرمود:او را به بهشت ببرید.

فرشتگان پرسیدند:خداوندا!چرا؟

پروردگار فرمود:او چند بار به عقب نگاه کرد...او امید به بخشش

داشت...

از آب و گل چه آید،جز خطا؟

و از خدا چه آید،جز عطا؟
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:26 pm

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد

استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز

خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد

و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیزشیطان است

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش

خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه

و خرافه ای بیش نیست

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما

سوالی بپرسم؟

استاد پاسخ داد: البته

شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟؟

استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا

کنون حسش نکرده ای؟

مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک

چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن

گرماست،در واقع سرما وجود ندارد

این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد

خلق کرد

شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد

شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد.

تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا

مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای

است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟ استاد

که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم.

ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر

انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و

خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد

وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع

خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست.

درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا

توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خداشیطان را خلق نکرد.

شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را

درقلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما

نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید



آن مرد جوان همان آلبرت انیشتین بود….
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط 777 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:35 pm

پیرزنه ازکنار اتاق زن شوهرجوون میگذشت که دید زن بدون لباس هست.
پیرزن به زن جوون گفت چرا لباس نپوشیدی عیب زشت اینکاریعنی چی اخه؟
زن جوون گفت:کاربدی نکردم که لباس عشق برای همسرم پوشیدم.
پیرزن هم شب توخونه بدون لباس منتظرشوهرش میمونه
شوهرش میادخونه تعجب میکنه میپرسه چرا لباس نپوشیدی؟
پیرزن گفت خب حاجی برات لباس عشق پوشیدم!
شوهرش گفت:خوب کاری کردی ولی حداقل اتوش میکردی /10/
نماد کاربر
777
متعصب سایت
متعصب سایت
 
پست ها : 1900
تاريخ عضويت: سه شنبه مه 01, 2012 12:00 am
محل سکونت: رشت ...منظریه...

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:38 pm

روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه

بودند. یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است.

هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند. مرد دوم گفت :

من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به

او میگویند " سرورم"! مرد سوم گفت " پسر من کاردینال است و

وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند. مرد

چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را

"قدیس بزرگ" خطاب میکنند! زن حاضر در جمع نگاهی به مردان

کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است بسیار

خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای

بلوند و چشمهای روشن.



وقتی واردجایی میشود همه میگویند:خدای من! 
/10/ /10/ /10/
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط abarar1990 » يکشنبه جولاي 14, 2013 9:56 pm

در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد

( البته مرد هم باید اینجوری باشه که توبه کنه!)
خدایا: بارها دقیقا همان جایی ""دستم"" را گرفتی که میتوانستی ""مچم"" را بگیری.خدایا شکرت...
abarar1990
کاربر نسبتا فعال
کاربر نسبتا فعال
 
پست ها : 137
تاريخ عضويت: جمعه جولاي 12, 2013 12:00 am
محل سکونت: رشت

پستتوسط fire_boy » يکشنبه جولاي 14, 2013 11:24 pm

مرد بودن به كــــلـــفــتــــ بودن بـــازو و ســـيـــنــــه نيست ،
به محكم بودن دكمه شلوارته كه واسه هر [size=18:c10d8416f7][color=red:c10d8416f7]هرزه اي[/color:c10d8416f7][/size:c10d8416f7] وا نشه...!
تصوير
fire_boy
کاربر خیلی فعال
کاربر خیلی فعال
 
پست ها : 636
تاريخ عضويت: جمعه ژانويه 18, 2013 12:00 am
محل سکونت: ☂ رشـــــت ☂

قبليبعدي

بازگشت به متفرقه

چه کسي حاضر است ؟

کاربران حاضر در اين انجمن: بدون كاربران آنلاين و 8 مهمان