توسط hesam150 » پنج شنبه ژوئن 13, 2013 3:45 pm
این حکایت رو از سایت داستانک خوندم و به نظرم جالب بود:
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد / شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد